داستان زنی پاکدامن که بخاطر حفظ عفت تهمت خورد

فرهنگی اجتماعی

داستان زنی پاکدامن که بخاطر حفظ عفت تهمت خورد

داستان زنی پاکدامن که بخاطر حفظ عفت تهمت خورد

 برخی افتخارات انسانی بتدریح کمرنگ شده است... من همواره به داستانهای اخلاقی عشق می ورزیده ام : داستان مردی که ناموس پرست بود و بخاطر ناموسی دوستش که در خانه او مهمان بود تا یکسال به خانه نرفت یا زنی که سالها پای شوهرگمشده اش ماند و گوهرعفتش را پاس داشت.... شگفتا که اینروزها می شنوی و در پیامکها و تصویرنوشته ها می خوانی که نمی توان تا سر کوچه رفت و جایت را کسی نگیرد!! یا زنانی تا قهریا خانه را ترک می کنندویاشوهررا راه نمی دهند وفاداری را فراموش می کنند ارتباطات تلفنی نامشروع را شروع و دلبری! می کنند وشرم ندارند و توجیهاتی هم می تراشندکه زنی که شوهر دارد و تنهاست مجاز به این کثافتکاریها هست!!؟(خبیث تر، زنانی که درخانه شوهر وبربسترش فاسق می آورند) یا مردی که دلخور است برای انتقام از همسرش به روابط نامشروع دست می یازد و هردو دنیا و آخرت خود را - با تحریک شیطان نزاغ و اختلاف افکن -برباد می دهند

آورده اند که در بنی اسرائیل قاضی بود و زنی خوبروی داشت. وقتی از اوقات قصد زیارت بیت المقدس کرد برادر خود را در قضاوت جانشین خود نموده زن خود را باو بسپرد و چون قاضی برفت برادر قاضی بسوی آن زن بیامد و او را بکام گرفتن دعوت کرد. زن قاضی از عفت و عصمتی که داشت دعوت او را اجابت نکرد.

برادر قاضی ازو نومید شد ولی هراس داشت که چون برادرش باز گردد زن برادر ماجرا بدو باز گوید. در حال گواهان دروغ گو بخواست تا بزنا کردن او گواهی دادند و ملک شهر بسنگسار کردن او امر فرمود. آنگاه از برای آن زن مکانی بکندند و آن زن را در آنمکان بنشاندند و چندان سنگ بر او اندختند که سنگ او را بپوشید. پس او را د رهمان مکان بگذاشتند تا این که شب درآمد. آن زن از آنچه باو رسیده بود مینالید. مردی از آنجا میگذشت. چون ناله او شنید بسوی او رفته او را از زیر سنگها بدرآورد و بنزد زن خویش برد و زنرا بمعالجت او امر کرد. آنزن معالجت کرد تا اینکه تندرست شد و آنزن را پسری بود که زن قاضی او را تربیت میکرد.

عیاری زن را بدید و به طمع افتاد. کس پیش او فرستاد او را بخویشتن دعوت کرده او امتناع نمود. آن عیار بقصد کشتن او شب نزد او درآمد و او خفته بود. کارد بسوی او برد اتفاقاً کودک پیش آمد. سر کودک ببرید.

چون عیار دانست که کودک را کشت بهراس اندر شد و از خانه بیرون آمد. چون بامداد شد کودک را در خوابگاه کشته یافتند مادر کودک به زن قاضی گفت: پسر مرا تو کشته ای. پس او را سخت بزد و خواست که او را بکشد. شوهرش در رسید. زن قاضی را از دست زن خود خلاص کرد.

زن قاضی از آن خانه بدر آمد و بگریخت و ندانست که بکدام سوی رود. با خود درمی چند داشت. بدهی بگذشت که مردم جمع آمده بودند و مردی را دار آویخته بودند ولی آنمرد حیات داشت. زن گفت: اینمرد چه گناه کرده است؟ ایشان گفتند: ازو گناهی سر زده که کفاره او با کشتن است یا فلان قدر درم تصدق کردن. زن گفت: این درمها بگیرید او را رها کنید.

پس آنمرد را رها کردند. آنمرد در دست او توبه و نذر کرد که تا هنگام مرگ خدمت او را بجا آورد. پس آنمرد صومعه ای ساخت، زن را در آن صومعه جای داد و آنزن در عبادت می کوشید. اگر بیماری بنزد او می آوردند بآن بیمار دعا میکرد، در حال آن بیمار شفا مییافت.

چون زن قاضی در صومعه عبادت شد و زن و مرد را محل امید گشت از قضای الهی، برادر شوهرش را آفتی رسید و آنزنی که او را زده بود برص گرفته و آن عیار را نیز بیماری فرو گرفت که طاقت برخاستنش نبود.

قاضی با برادرش گفت: ای برادر چرا قصد آن زن صالحه نمی کنی که خدایتعالی ترا از برکت او شفا دهد. گفت: ای برادر مرا بسوی او ببر. شوهر آنزنی که او را برص گرفته بود اینواقعه بشنید. زن خود را بسوی صومعه برد و پیوندان مرد عیار نیز آنخبر بشنیدند و عیار را بسوی صومعه بردند. همه ایشان بدر صومعه جمع آمدند و بانتظار خادم نشسته بودند که خادم بیامد. ایشان دستوری خواسته به صومعه درآمدند.

آنزن صالحه نقاب انداخته در پشت پرده بنشست. شوهر خود را با برادر شوهر و آنمرد عیار را با آنزن دید که بر در نشسته اند. ایشانرا بشناخت و بایشان گفت: شما از بیماری خلاص نخواهید شد مگر اینکه به گناهان خویش اعتراف کنید از آن که چون بنده بگناه خود اعتراف کند خدایتعالی باو رحمت آورد. پس قاضی با برادر گفت: بسوی خدا باز گرد و در معصیبت خود اصرار مکن تا تو را سودمند افتد که از بیماری خلاص شوی.

برادر قاضی گفت: اکنون راست گویم. من با زن تو چنین و چنان کردم و مرا گناه همین است.

پس از آن زن مبروص گفت که در نزد من زنی بود و او را برنا نسبت دادم و او را به عمد بیازردم گناه من همین است.

آنمرد عیار گفت: من زنیرا بخود دعوت کردم و او امتناع کرد رفتم که او را بکشم کودکی را که در کنار او بود بکشتم. گناه من همین است.

زن قاضی گفت: چنانچه ذلت معصیت بنمودی عزت طاعت نیز بدیشان بنمای. پس خدای تعالی در حال ایشان را شفا داد قاضی بدقت بر آن زن نظاره میکرد. زن از سبب نظاره کردن او بپرسید. قاضی گفت: من زنی داشتم اگر او نمرده بود میگفتم تو همانی.

زن خویشتن را باو بشناسانید و زن و شوهر شکر خدا بجا آوردند. آنگاه قاضی برادر آنمرد عیار و زن مبروص از زن قاضی معذرت خواستند و تمنای بخشایش کردند. زن قاضی از همه ایشان در گذشت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: زن, پاکدامن, افتخارات, انسانی, عفت, تهمت, ناموس, گوهر, داستان, بنی اسرائیل, عصمت زن, خدا, معصیت,
نويسنده : علی